سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  جستجو:
خانه
مدیریت
ایمیل من
شناسنامه
پارسی یار

مجموع بازدیدهای وبلاگ: 123772
تعداد بازدید امروز: 16
  • درباره من


    241- نامه ای به یک دوست و برادر - ترنم اندیشه
  • لوگوی من


  • آرشیو


  • اشتراک در وبلاگ


     
     
    241- نامه ای به یک دوست و برادر - ترنم اندیشه
    بدان کس که تو را سخن آموخت به تندى سخن مگوى و با کسى که گفتارت را نیکو گرداند راه بلاغتگویى مپوى . [نهج البلاغه]
  • 241- نامه ای به یک دوست و برادر
    نویسنده: اندیشه یکشنبه 85/11/29 ساعت 11:55 ص

    طبق رسم سرزمینمان می خواستم در ابتدا سلامی گویم، ولی دیدم که این کلمه ی «دوست» هزاران سلام در خود دارد. سلامی از جنس سپید مهربانی، پاکی و صدات. سلامی به زلالی باران و اشک!

    خواندم تمام آنچه را که نوشته بودی. بی پرده بگویم که این فاصله ها ظاهری است و آنچه من و تو را به هم نزدیک می کند عشق است. قلبهایمان هیچ این فاصله ها را به رسمیت نمی شناسند، چون آنها عاشقند. همین و بس!

    گفتی سه نقطه! بگذار همان رمز میان من و تو باشد که این خود، بالاتر از هر نامی است و پیش قلبها اعتباری افزون تر دارد.

    یادم می آید روزی که نوجوانی بیش نبودم، خواستم نام «محمد» را برگزینم که به آن نام، علاقه وافری داشتم (و دارم). مادرم به خواسته ی من، همه فامیل را در مجلسی گرد آورد و مهمانی مفصلی ترتیب داد، تا شاید خواسته دلم را برآورده کرده باشد. غافل از آنکه مردمان، هر آنچه اندوخته اند سخت از دست می دهند. جالب است بدانی تنها کسی که بر حسب یک اتفاق، نتوانست در آن مجلس حاضر شود پدرم بود و هنوز هم از حاضران آن مراسم نامگذاری، هم اوست که هنوز هم گاهی مرا «محمد» صدا می کند. (غایبِ همان مهمانی که هر گاه بخواهد مرا با احساس درونش صدا کند!)

    تو از سهراب می گویی. من که توان سخن گفتن از او را ندارم. ولی بگویم که هیچ دفتر عشقی را بی نام سهراب و در آرزوی رسیدن به خانه دوست او، نگشوده ام.

    اما از تو بگویم: تو را خیلی خوب به خاطر می آورم. آن روز که در هیاهوی استعاره ها و کنایه ها غرق بودم، صدای زنگ تلفن ات مرا به خود آورد و شنیدم آنچه ندای قلبت بود. هنوز دلم آن صدای گرم و تپش پر احساست را به خاطر دارد! و گاهِ سخن، مهربانی ات را مثالی از مهربانی یک عاشق می شمارد.

    خوش دارم در انتها بگویم که من همچنان نمی نویسم، ولی ناگزیرم این دفتر را گشوده نگه دارم تا گم نشوم! دوست ندارم پرستوهای مهربان، رنج پروازی بی ثمر را بر خود هموار کنند. بهتر است پروازشان در همان راه آشیانه سیمرغ ادامه یابد. و دوست ندارم بین دوران جوانی و پیری ام، پرچین بلندی بکشم. می خواهم جوانی ام را همیشه حفظ کنم!!

    شاید که گذر هر از گاهِ همبازی های دوران کودکی ام، دلم را به امید پاکی آن دوران، جلا بخشند.
    هنوز در افسون گل سرخ شناورم...


  •